* کمال‌الدین دعایی

“و اولین نفس زدن رسمی‌م

آغشته می‌شود

به بوی ششصد و هفتاد و هشت شاخه گل سرخ

محصول کارخانجات عظیم پلاسکو”

فروغ فرخزاد، ای مرز پر گهر

 

«حاج حبیب» پلاستیک‌ساز

حبیب‌الله القانیان بانی و مالک ساختمان پلاسکو را «حاج حبیب» می‌گفتند. کاسب حبیب خداست، و حبیب‌الله حتی اگر یهودی هم باشد در بازار «حاج حبیب‌» صدایش می‌زنند، حالا اگر زیارت مکه و بیت‌المقدس هم رفته باشد که دیگر هیچ چیز کم و کسر ندارد. تعجبی هم ندارد که ثروتمندترین یهودی ایران، از بنیان‌گذاران سرمایه‌داری مصرفی در کشورش باشد. تاریخ تکامل سرمایه‌داری، ربطی دیالکتیک و ناگسستنی با پویایی‌های اقتصادی یهودیان جهان دارد. طی دو قرن گذشته، هر جای جوامع انسانی که اقتصاد بازار آزاد قدم پیش گذاشته است، دست طبقه‌ای از یهودیان در ماجراجویی‌ها و بلندپروازی‌های اقتصادی بازتر شده است و هرجا این یهودیان از هوش و ارتباطات و سرمایه‌های اجتماعی خود در افزایش بهره‌وری‌های مادی سود جسته‌اند، لاجرم بندی از پای سرمایه‌داری گسسته شده است (Muller, 2010).

اما پلاسکو و ساختمان معروفش، دو نکتۀ مهم در خود دارد که القانیان را به طرزی غریب با دستاورد کار و پیامدهایش همبسته می‌کند. یک: اینکه پلاسکوی ۱۶ طبقه اولین شاپینگ مال[۱] یا به قول خودمان پاساژ مدرن در ایران بوده است، بیش از هر چیز بر جایگاه یهودیان در ابداع سازۀ دپارتمنت استور[۲] در اروپای قرن ۱۹، و خصوصا در آلمان، تکیه می‌گذارد. همبستگی مراکز خرید بزرگ و یهودیان آنقدر پر دامنه بود که تا اواخر دهه ۱۹۳۰، عبارت «مرکز خرید یهودی‌ها» ترکیبی حشوآمیز به نظر می‌رسید (Lerner, 2015).

هویداترین کارکرد مراکز خرید چند بخشی و چند طبقه، تن‌بخشی به سرمایه‌داری و فرهنگ تجاری آن بود. این فروشگاه‌ها، لباس سنت را از تن کالا، خرید، فروش، و مصرف درآورد و معنای آن را سراسر مدرن کرد. موجی سازنده/ویرانگر بود که کسب و کارهای سنتی را به کناری راند و خودفرمانی مالی، مالکیت ابزارهای تولیدی، و امکان رقابت را از کاسبان خرده‌پا ربود. پاساژ، نمود همزمان مدرنیتۀ اقتصادی و مدرنیتۀ فرهنگی بود (Iarocci, 2014). از یک سو، با گسترش سفرۀ کالاهای خارجی، فرهنگ‌های بومی هرچه بیشتر واپس رفت و مسیر برای پیوستن به فرهنگ جهانی طبقۀ متوسط و شهرنشین هرچه تندتر آماده شد. از سوی دیگر، کاهش قیمت و گونه‌گونی جنس، دمادم بر هوس مصرف دمید و خیم مصرف را ریشه‌دارتر کرد.

این همه، در کنار معماری چشم‌گیر و نمادین این بناها و نقش یهودیان در گسترش فرهنگ آن، خویی جادویی و نهادی مذهب‌وار برای مرکز خرید فراهم آورد: معبدی سکولار، کلیسایی برای سوداگری، دینی جایگزین برای پوستین مندرس مسیحیت (Lerner, 2015). امیل زولا[۳] که جنون خرید همواره در مضامین آثارش به چشم می‌خورد، در یادداشت‌هایی که برای رمان «بهشت زنان» دست و پا کرده بود نوشته است: “مرکز خرید اندک اندک جای کلیسا را می‌گیرد. مسیرش، پیدایش دینی است که گیشۀ پرداخت، زیبایی، طنازی، و مد را می‌پرستد. [زنان] پا به مرکز خرید می‌گذارند و همانطور که پیش‌تر در کلیسا وقت می‌گذراندند اینجا هم ساعاتی را سپری می‌کنند: مثل یک مشغله، در این فضای سرشار از شور و ذوق، از یک سو گرفتار اشتیاق خود برای خرید لباس هستند و از سویی اسیر ناخن‌خشکی شوهرانشان.” (نقل شده در پیشین، p. 7).

می‌گویند معمار ساختمان پلاسکو یک آلمانی بوده است و گروهی هم او را یک یهودی می‌دانند، و هیچ بعید نیست، شاید یک آلمانی یهودی. در هر حال، سال ۱۳۴۱ که کرکرۀ پلاسکو بالا رفت، ایران هنوز جنب و جوشی در تولید کالاهای مصرفی نداشت و البته در پلاسکو هم احتمالا قرار نبود گیوه ملکی و پوستین و آفتابه و انفیه‌دان منبت‌کاری شده بفروشند. همانطور که تنبان گشاد به پای نحیف زار می‌زند، جنس باید با دکان جور باشد و محتوا هم با فرم جفت. حاصل اینکه سر سفره‌ای که حاج حبیب پهن کرد کالای اروپایی و آمریکایی گذاشتند. حال، شاید مهمترین کالای ایرانی که القانیان در این ساختمان بلندبالا می‌فروخت، همان ظروف و گنجانه‌های پلاستیکی بود که در کارخانجات پلاسکوکار تولید می‌کرد. این واقعیت، پای نکتۀ دوم را به چشم‌انداز ما باز می‌کند.

ماجرا به ارل سیلاس تاپر[۴] نوآفرین آمریکایی مربوط است که اندکی پس از پایان جنگ جهانی دوم، وسایل و ظروف پلاستیکی تاپر را با نام تجاری Tupperware روانۀ بازار کرد. ویژگی ظروف دردار تاپر، چه بود؟ نه تنها خود با گونه‌گونی و رنگ‌آمیزی‌اش یک کالای مصرفی چشم‌نواز و البته کم بها محسوب می‌شد، بلکه وسیله‌ای بسیار مفید برای تسهیل مصرف مواد خوراکی و ذخیرۀ آن برای مصرف در آینده از کار درآمد. پلاستیک‌افزارهای پلی‌اتیلنی تاپر، در نتیجه، اثری قابل توجه بر ساختار روابط اجتماعی، به ویژه در قلمروهای زنانه، گذاشت. گسترش دامنۀ مصرف به فضاهایی امکان‌پذیر شد که تا پیش از آن قابل تصور نبود و بدین ترتیب طیفی از فعالیت‌های مصرفی به وجود آمد که وابسته به استفاده از آن بود. دیری نگذشت که ظروف پلاستیکی به یکی از نمادهای زندگی طبقۀ متوسط حومه‌نشین تبدیل شد و هر زن خانه‌داری آرزو داشت مجموعه‌ای از آن را در خانه‌اش داشته باشد. ظروف تاپر، در یک کلام، نمودگار اخلاقیات این طبقه بود: صرفه‌جویی در کنار خودنمایی (Clarke, 1999). از سویی نشانه‌ای مصرفی از مدرنیته بود و از سوی دیگر محملی نو برای ایفای نقش‌های محافظه‌کارانۀ زنانه (پیشین).

سالهاست دانشمندان به این نتیجه رسیده‌اند که همه چیز دنیا یک سرش در آمریکاست و هر چیز هرجای دنیاست، بدل چیزی در آمریکا. حاج حبیب هم وقتی زائر واشنگتن شد، خرد و ریزهای پلاستیکی مرتبط با آشپزخانه و غذا چشمش را گرفت. سوغات او همین پلاستیکی‌جات بود و سهم ایران از آن پلاسکو. طرفه، این بار هم او انگشت روی چیزی گذاشت که پیامدها و دلالت‌های فرهنگی‌اش همه بر نقش او در گسترش دامنۀ مصرف‌گرایی در ایران افزود.

ظرف و کاسه را کنار بگذارید و از آشپزخانه بیرون بیایید. می‌خواهم تواضع را کنار بگذارم و متواضعانه بگویم من چیزی را دربارۀ ساختمان پلاسکو – سابقا – واقع در چهارراه استانبول تهران می‌دانم که شما نمی‌دانید. این ساختمان فرو نریخته است. ساختمان پلاسکو روز پنج‌شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۵ فرو نریخت، و پیش از آن هزار بار فرو ریخت. همه چیز در آن خیابان مصیبت‌زده رخ داده است.

 

خیابان جمهوری اسلامی، خیابان «شاه» سابق: یک تاریخچه

بعید است کسی رخداد آتش‌سوزی در ساختمان ۵ طبقۀ تولید پوشاک در ۲۹ دی ۱۳۹۲ را فراموش کرده باشد. حادثه هولناک بود. طبقۀ پنجم کاملا دستخوش آتش شده بود و ۲۵ نفر در بین شعله‌های آتش گرفتار شده بودند. تصاویر سقوط مرگبار دو زن کارگر را همه دیدند. همه‌گیری خبر این حادثه، تلاطمی برای یافتن مقصر به پا کرد و تقصیر از گردنی به گردن دیگر انتقال یافت تا اینکه سر آخر پس از ۲ سال آتش‌نشانی تهران مقصر شناخته شد. جرم: دیر باز شدن نردبان هیدرولیکی در زمان آتش‌سوزی. آتش‌نشانی از ۶ ماه قبل از این حادثه نسبت به ناامنی این ساختمان اخطار داده بود.

خیابان جمهوری مصیبت‌زده است. از ۱۳۹۲ دو سال عقب‌تر برویم. ۲۹ خرداد ۱۳۹۰، ساعت ۴:۳۰ بامداد، یک کارگاه بافندگی و پوشاک در خیابان منوچهری به مساحت تقریبی ۲۵۰۰ متر مربع دچار آتش‌سوزی گسترده شد. یک زن و دو مرد قربانی این حادثه شدند و ۱۷ نفر دیگر نیز مصدوم شدند. این ۳ نفر از جمله ۵۰ کارگری بودند که در شیفت شب در این کارگاه مشغول کار بودند. معاون عملیات سازمان آتش‌نشانی تهران اعلام کرد اصول ایمنی در این ساختمان رعایت نشده بود و طی ۱۰ سال پیش از آن، بارها دچار آتش‌سوزی شده است.

صبح شانزدهم تیر ۱۳۹۱، یک کارگاه تولید دمپایی و کفش پلاستیکی در شرق تهران به مساحت ۴۰۰ متر مربع در ۲ طبقه طعمۀ آتش شد. ۲۹ خرداد ماه سال ۹۲، حوالی نیمه‌شب، یک تولیدی تریکو در خیابان جمهوری اسلامی به دلیل بی توجهی به اصول ایمنی دچار آتش‌سوزی شد. ۱۱ کارگر در طبقات ششم و هفتم این کارگاه گرفتار شده بودند که با تلاش آتش‌نشانان نجات یافتند.

کمتر از یک ماه بعد، آتش‌سوزی گسترده در یک مجتمع تولیدی ۶ طبقه در خیابان جمهوری، جان ۳ نفر را گرفت و ۳ نفر دیگر هم مصدوم شدند. یکی از مردان جان‌باخته به دلیل ترس از آتش خود را از طبقه چهارم به پایین پرتاب کرده بود و دو زن دیگر نیز از شدت سوختگی جان خود را از دست دادند. جنازه‌های این دو زن در میان شعله‌های آتش پیدا شد. سخنگوی سازمان آتش‌نشانی اعلام کرد بازرسان آتش‌نشانی چندی پیش از این مجتمع کارگاهی بازدید کرده‌‍ بودند و هشدار‌های لازم را به صاحبان این مکان داده بودند، اما صاحبان تولیدی توجهی به این توصیه‌ها نکردند.

۱۷ مهر سال گذشته، یک مجتمع کارگاهی تولید کیف و کفش در همین خیابان طعمۀ حریق شد. درون این مجتمع دو طبقه حدود ۱۰ کارگاه قرار داشت که ۶ کارگاه آن کاملا شعله‌ور شده بود. سخنگوی سازمان آتش‌نشانی اظهار داشت اصول ایمنی در چیدمان این کارگاه رعایت نشده و همین موضوع گسترش آتش را تسریع و عملیات آتش نشانان را سخت کرده بود.

اردیبهشت ماه همین امسال، یک کارگاه ۴۰ متری تولیدی پوشاک در خیابان نوفل لوشاتو دستخوش آتش‌سوزی گسترده شد. بار دیگر، سخنگوی سازمان آتش‌نشانی: «تعداد زیادی از کارگاه‌های تولیدی پوشاک در خیابان جمهوری از سیستم امنی برخوردار نیستند و امکان حادثه در این کارگاه‌ها بسیار زیاد است». خرداد ماه، یک تولیدی کفش در طبقۀ سوم و پشت بام یکی از پاساژهای چهار سوق در آتش سوخت. آبان ماه، یک ساختمان دو طبقۀ دیگر‌ در خیابان جمهوری که تبدیل به کارگاه کفاشی شده بود در شعله‌های آتش سوخت. همین چند روز پیش، ۲ بهمن ۱۳۹۵، که تمام هوش و حواس مردم جلب پلاسکو بود، آتش‌سوزی در یک کارگاه تولیدی کفش در بازار سپهسالار خبرساز شد.

پلاسکو، هزار بار سوخته است و فرو ریخته است. اینجا در تهران، و در داکا، بنگلادش، ۲۴ آوریل سال ۲۰۱۳٫ آن روز نامش رانا پلازا[۵] بود و مرگ‌بارترین حادثهٔ تاریخ تولید پوشاک در جهان شد. روز پیش از حادثه، بازرسان ترک‌هایی را در این ساختمان مشاهده کرده بودند و گفته بودند ساختمان باید تخلیه و تعطیل شود. فروشگاه‌ها و بانکی که در طبقهٔ پایینی این ساختمان فعال بودند بی‌ درنگ کار خود را تعطیل کردند، اما ناظران واحدهای تولید پوشاک کارگران را مجبور کردند روز بعد هم به سر کار بازگردند. کارگران را تهدید کرده بودند چنانچه بر سر کار حاضر نشوند از حقوق یک ماه خود محروم می‌شوند. صبح فردا ساعت ۹ همزمان با هجوم و آغاز کار کارگران، ساختمان هشت طبقهٔ رانا پلازا در عرض چند ثانیه فرو ریخت. بیش از ۱۱۰۰ کارگر جان خود را بر اثر این حادثه از دست دادند که بیش از نیمی از آنان زن بودند. تعدادی از کودکان این زنان نیز که در قسمت نوزادگاه ساختمان نگهداری می‌شدند قربانی این رخداد شدند. در این ساختمان پوشاک برندهای معروفی چون بنتون[۶]، والمارت[۷]، و مانگو[۸] تولید می‌شد. دستمزد کارگران تولید پوشاک تا پیش از این حادثه ۳۹ دلار در ماه بود که پس از آن به ۶۹ دلار در ماه افزایش یافت (این دفعه که لباس مارک خریدید، با خودتان فکر کنید: قیمت این لباس، احتمالا هم‌سنگ مزد یک ماه کار کارگر هندی یا بنگلادشی یا چینی است که آن را بافته و دوخته است.)

«رانا پلازا» (عکس: Sajid Hossain/Reuters)

وجه مشترک تمامی این اماکن آتش‌زده چیست؟ ساختمان‌هایی که کاربری‌شان عموما غیر تولیدی است اما به ضرب و زور – و اغلب بطور غیر مجاز – تبدیل به واحد کارگاهی شده است، تراکم بالای کارگران در فضای محدود، تجمیع مواد خام آتش‌زا و استقرار انبار کالاهای تولیدی در اماکن غیر مجزا و غیر ایمن، نبود سیستم‌های تهویه، نبود امکانات خاموش‌سازی آتش، نبود مسیرهای خروج اضطراری. این همه، ورای هزاران حادثۀ ریز و درشتی است که هر سال بخاطر دیگر ناامنی‌های شغلی بطور انفرادی برای کارگران رخ می‌دهد و خبری هم از آن منتشر نمی‌شود. علاوه بر اینها، شرایط شغلی نابهنجار و توان‌فرسایی است که بر کارگران این واحدها سایه افکنده است: بدرفتاری، روزمزدی، بی‌بهرگی از بیمه و مزایا. غم‌انگیزتر از همه، تعداد قابل توجه کودکان کارگر و سوء رفتارهای جنسی است که در این اماکن به چشم می‌خورد.

نام مشترک پلاسکو و رانا پلازا و هزاران نمونۀ دیگر از این دست چیست؟ بیگارگاه. انگلیسی‌اش: sweatshop. بله، برایش اسم گذاشته‌اند که فرقش با دیگر واحدهای تولیدی مشخص شود. چرا وضع کار و کارگر در بیگارگاه چنین فاجعه‌بار است؟ چون قرار بر این است که هم پوشاک با قیمت ارزان به دست شما برسد و هم سرمایه‌دار و تولیدکننده سود کلان ببرد. نتیجه: استثمار کارگر در بدترین شرایط. جمله‌ای بر سر زبان کارگران این بیگارخانه‌هاست که اگر بپرسید می‌گویند: “روی لباس‌هایی که می‌خرید، خون ریخته است.”

 

پرسش: چرا؟

چرا آتش‌سوزی شد و ساختمان ۱۶ طبقه فرو ریخت؟ چون مطلقا ناامن بود. چرا ناامن بود؟ چون اقتضای ارزانی و فراوانی کالا و نیز سود بیشینۀ سرمایه‌دار، کمینه سازی هزینه‌هاست. کارفرما، نه تنها نیازی ندارد که خرج امنیت و آسایش محیط کار کند، بلکه کارگرش را می‌چلاند و اگر اعتراض کند، «خیر پیش» می‌گوید و بیرون می‌اندازدش. نرخ دستمزد کارگر در ازای روزانه ۱۲-۱۶ ساعت کار پای چرخ خیاطی چقدر است؟ به طرز غم‌انگیزی کم و ناکافی است، اما مهم نیست. مهم این است که اگر هر روز کمتر از روز پیشین شود، پروای چخیدن ندارد، وگرنه باید خداحافظی کند. چیزی که زیاد است: کارگر بیکار. بنابراین خرج پول برای امنیت فیزیکی کارگر، یعنی اتلاف مال. کارگر اگر رفت، جایگزین می‌شود. اگر لت و پار و جزغاله شد، جایگزین می‌شود. “روی لباس‌هایی که می‌خرید، خون ریخته است.”

چرا پلاسکو ناامن بود؟ چون اقتضای ارزانی و فراوانی کالا و نیز سود بیشینۀ سرمایه‌دار، کمینه سازی هزینه‌هاست. چرا سود بیشینۀ سرمایه‌دار؟ چون منطق سرمایه‌داری، انباشت افسارگسیختۀ سرمایه را ایجاب می‌کند. سرمایه‌دار چگونه سود بیشینۀ خود را تأمین می‌کند؟ اقتصاد سرمایه‌داری، وحشیانه با سازوکارهای تنظیم‌کننده و مقررات نظام‌مندساز دولتی می‌ستیزد و در این ترک‌تازی، خصوصی‌سازی همان ارابۀ ویرانگری است که بر پیکر عرصۀ اجتماعی می‌راند و راه خود را هموار می‌کند.

نئولیبرالیسم[۹]، که نام علمی کثافت‌کاری‌های مزبور باشد، دست روی چشم و گوش اتباع خود می‌گذارد تا ساختارها را نبینند و ریشۀ مشکلات را در رفتارهای فردی بجویند. اکنون انگشت اتهام بیش از هر کجا به سمت نهادی دراز است که طی یک دهۀ گذشته، خود را «نگون کرده زین و گسسته لگام» به خدمت اعیان‌سازی[۱۰] شهری درآورده است. از من بپرسید، اسمش را می‌گذارم «نئولیبرالیسم جهادی». اما شایعه این است که تقصیر، از آن کسانی بوده است که عکس «سلفی» گرفته‌اند. با تفاصیلی که رفت، می‌دانیم ننگ ملامت بر پیشانی چه کسی باید بخورد. وانگهی حرف آنها که هجوم موبایل-به-دست‌ها را عامل حادثه می‌دانند، طنزی غم‌انگیز در خود دارد. در این مدت، عمدۀ آنچه برای ملت اسباب اشک و ناله فراهم آورد، تصاویر ضبط شده با گوشی‌های تلفن همراه بود. آنها به همان چیزی فحش و فضیحت می‌گفتند که خود از بهره‌اش به ابراز احساسات مشغول‌ بودند.

نئولیبرالیسم، اتباع خود را با محصول فاجعه سرگرم می‌کند، آن‌چنان که حتی اگر هر از چندی با منظرۀ فاجعه روبرو شوند، ربطی بین این و آن نیابند. می‌گویند در پلاسکو ۴۰۰ واحد تولید پوشاک فعال بود و ۶ درصد از کل اشتغال در صنعت پوشاک ایران را به خود اختصاص داده بود. طنز غم‌انگیز: شهروندان، درست مثل رابطه‌شان با تصاویر پلاسکو، برای فاجعه‌ای می‌گریند که خود سالهاست از مواهبش بهره‌مند هستند. پلاسکو لباس فت و فراوان بر تن مردم نشاند، و کسانی که از فاجعۀ پلاسکو دل‌خون شدند، خود مصرف‌کنندگان خون دل کارگران پلاسکو بودند. پرسش اینکه چند درصد از کارگران، توان مصرف کالای تولیدی خود را داشتند؟ پرسش مهمتر اینکه: کارکرد فروشگاه‌های بزرگ چیست جز اینکه کثافت و خون پشت کالاهای رنگارنگ را پنهان کند، جز اینکه زنجیرۀ مشمئز‌کننده‌ای را که از نیروی کار تا محصول نهایی وجود دارد نهان سازد؟

رنگ سرخ روی ویترین فروشگاه «بنتون». (عکس: Mario Carlini – Iguana Press/Getty Images)

پلاسکوی درون: دوباره چرا؟

کسانی اکنون از چرایی آن بهت عمومی می‌پرسند. می‌پرسند چه چیز این فاجعه، این‌‌گونه رگ و پی مردم را تپاند. البته مشاهدۀ مرگ مظلومانه، هر صاحب عاطفه‌ای را به گریه می‌اندازد. اما این بهت، از چشمه‌ای دیگر آب می‌خورد و چیزی فراتر می‌نمایاند. جای دوری نرویم: چند سال است مردم ایران به مشاهدۀ فاجعه خو کرده‌اند، چند سال است هر صبح و شب، چشمشان پر است از تصویر ویرانی و گوششان خو کرده به صدای پکش و ترکش. آنها در این چند سال، انفجار ده‌ها ساختمان و فرو ریختن صدها خانه و تکه تکه‌های هزاران جنازه را دیده‌اند. این همه واقعیت دل‌خراش و افگارگر اما، همگی توی تلویزیون بوده است، همگی جایی دوردست و دیررس. سوریه بوده است، یا عراق، یا یمن، یا ترکیه. سهم «دیگری» بوده است. مردم ایران به جهان اولی تبدیل شده بودند که حالا تماشاگر شوربختی و سیه‌روزی یک جهان سوم «دیگر» بودند. کار هر روزۀ مردم، تماشای امن ناامنی، از پشت شیشۀ تلویزیون بود. «آنجا» جایی بود که خلایق آش و لاش می‌شدند و شهرها درب و داغان؛ «اینجا» جایی بود که مردم با تصویر ویرانه‌ها عکس یادگاری می‌گرفتند و اگر گاهی صدای تیر و ترکشی هم می‌آمد، بهانه‌ای برای تفریح می‌شد و مردم جمع می‌شدند و با حس خوبش سلفی می‌انداختند.

پلاسکو، مرز اینجا و آنجا، مرز ما و آنها را برهم زد. و فروپاشی مختصات ذهنی، روان‌کوب‌تر از ویرانی دیوار بر سر آدم است. آیا ممکن است ما هم مثل آنها شویم و اینجا همچون آنجا شود؟ ممکن است. ممکن است روزی جایی برای خرید نماند و چیزی برای مصرف نباشد؟ ممکن است. ممکن است روزی مردان ما له و لورده شوند و زنان ما شیون سر دهند؟ ممکن است. از این لحظه به بعد، دیگر همۀ اینها ممکن است. انگار که شهروندان تهران در نوعی «فرا-واقعیت» خوش‌منظر و رویاگونه زندگی می‌کردند. حالا، مثل فرو ریختن برج‌های مرکز تجارت جهانی در ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱، پلاسکو ضربه‌ای بود که این فانتزی را، این فانوس جادو را، در هم ریخت و آنها را به وادی «واقعیت» پرت کرد: “به برهوت واقعیت خوش آمدید” (Žižek, 2002).

نظم موجود علاوه بر ماهیت مادی خود، استوار بر یک تخیل جمعی است. سوانح طبیعی همچون زلزله، و حوادث انسانی مثل سقوط هواپیما، بیش از آنکه سازمان فیزیکی را مختل کند، همین تخیل جمعی و نظام روانی را خدشه‌دار می‌کند. تکاپوهای پس از هر حادثه هم، بیش از آنکه سر جبران خسارات مادی را داشته باشد، به دنبال وصله پینه زدن بر تصویر جر خوردۀ نظم نمادین حاکم بر جامعه است.

خب، تعجبی هم نداشت که تونی بلر نخست‌وزیر بریتانیا، درست چند روز پس از خوابیدن گرد و خاک ۱۱ سپتامبر، اعلام کرد تنها کاری که مردم باید بکنند این است که “پی زندگی روزمره‌شان را بگیرند: کار کنند، زندگی کنند، مسافرت بروند، و خرید کنند.” جورج و. بوش هم همین توصیه‌ها را بار مردم آمریکا کرده بود: “سوار هواپیما بشوید، از نقاط دیدنی آمریکا دیدن کنید، سری به دیزنی ورلد[۱۱] در فلوریدا بزنید، دست خانوداده‌هایتان را بگیرید و از زندگی لذت ببرید.” همان روزها، رودی جولیانی شهردار وقت نیویورک در مصاحبه‌ای با ایستگاه رادیویی سی ان ان مو به مو کلمات آن دو نفر را بر زبان آورد: “هیچ چیزی نیست که نگرانش باشید یا ما حواسمان جلبش نباشد. خب از خانه‌هایتان بزنید بیرون. من می‌دانم چرا توی خانه‌هایتان نشسته‌اید… دلیلش این است که ماتم گرفته‌اید و فکرتان مشغول این ماجرا است و قدری گیج هستید. خب بروید خرید کنید، ما بهترین خریداران دنیا هستیم… بروید هرچه برای کریسمس نیاز دارید الان بخرید،… هرچه برای جشن تولدهای سه چهار ماه آینده لازم دارید الان بخرید.” چند دقیقه بعد، ایهود اولمرت هم که آن موقع شهردار بود روی خط می‌آید و بر رهنمود همتای آمریکایی خود تأکید می‌کند: “من فقط می‌توانم حرفهای شهردار جولیانی را تکرار کنم. ما هم اینجا شبیه همین مسئله را تجربه می‌کنیم، هر وقت انفجار بزرگی در مرکز شهر رخ می‌دهد… می‌بینیم مردم توی خانه می‌نشینند و غم و غصه می‌خورند، اینقدر دلشان آرام نیست که بروند خرید یا بروند تفریح کنند و از این حرفها… اولین درخواستی که من از مردم آمریکا دارم این است که از خانه بیرون بروید، به فروشگاه‌ها بروید.”

این ماتریالیست‌های راستین، به درستی باور داشتند کسی اگر کاری را بکند باورش هم از پی‌اش می‌آید. در نتیجه، بهترین کار برای بازیابی نظم نمادین، از سر گرفتن مناسک‌وار روتین‌های آن در فضای مادی است (Žižek, 1989).

 

سیاوش را آتش نسوزاند، افراسیاب کشت

باری، رمانتیک بازی در آنچه بر تهران رفت، فرافکنی است. از سمت اینان، فرافکنی عاطفی؛ از سمت آنان، فرافکنی سیاسی. دانشمندان می‌گویند تصویر مرگ است که باعث چنین واکنشی می‌شود، نه خود خبر مرگ. اما تصویر سقوط و مرگ آن دو زن کارگر هم منتشر شد و کسی ضجه نزد. آن موقع آتش‌نشانی تهران را مجرم دانستند و چند آتش‌نشان را هم بازداشت کردند و کسی هم‌دردی‌اش نیامد. چرا کسی برای «احد» و «صمد» بهرامی، دو کودک ۷ و ۸ ساله که درست یک روز پس از پلاسکو، بر اثر انفجار کپسول گاز زنده زنده در کارگاه تفکیک زباله سوختند شمعی روشن نکرد و گلی نیانداخت؟ اصلا کسی خبرش را هم نشنید: “همه جا را خون برداشته بود. خون نمی ایستاد. احد کم سوخته بود اما صمد زیاد. سر صمد منفجر شده و شکم احد پاره شده بود” در همین پلاسکو، غیر از آتش‌نشان‌ها، هم‌اکنون سرنوشت تعداد زیادی کارگر هم نامعلوم است؛ آیا زیر آوار مانده‌اند، یا چیزی از بدن‌هایشان باقی مانده است؟ گزارش‌هایی تأییدنشده در میان است که از تعداد زیادی مفقودی خبر می‌دهد.

آتش‌نشان‌ها مگر خود «کارگر» خاموش‌سازی آتش نبودند؟ مگر نه اینکه امکانات و شرایط شغلی کارگران آتش‌نشانی، همچون هم‌قطارانشان در تولید کفش و کیف و پوشاک و هزار کالای دیگر، هم‌بهر نیازمندی‌های کارشان نبود؟ آنها زیر آوار پلاسکو نماندند، زیر تانک سرمایه له شدند. مردان و زنان و کودکان خیابان جمهوری، کارگر کفش و کارگر آتش‌نشان، همگی قربانی یک چیز شدند: سلطۀ نئولیبرالیسم بر شهر. آتش‌نشان‌ها جان‌بازی کردند، و وظیفه‌شناسی و بایسته‌کاری‌شان سالها الگوی اینان و آینۀ شرم آنان خواهد بود (مزخرف است که چنین نکتۀ آشکاری را باید تأکید کنم)؛ اما رمانتیک سازی سرنوشت این قربانیان، گل و بلبل پراکنی در اطراف خبر مرگ آنها، یک کارکرد دارد و بس: مخفی شدن قاتل واقعی کارگران آتش‌نشانی، پوشاندن علت واقعی این فاجعه، که همان قطب‌نمای نهادهای مسلط بر شهر تهران است: اعیان ‌سازی مناطق پر سود به نفع بیشینه ‌سازی بهره‌وری‌های مصرفی، در ازای کاهش خدمات و هزینه‌های بخش عمومی.

و این ماجرا سر دراز خواهد داشت: گفته‌اند – دست کم – ۳۰۰۰ ساختمان دیگر در تهران وضعیتی مشابه پلاسکو دارد. این ساختمان‌ها، میخ‌های فاجعه‌اند که در تن تهران فرو رفته‌اند. تهران هر شب در آغوش فاجعه می‌آرمد و هر بامداد از بستر سانحه بر می‌خیزد. تهران در فاجعه می‌لولد. آنچه خواب خوش ساکنانش را آشفته نمی‌کند، آهنگ گوش‌نواز و دل‌پسند مصرف است. هر شب نور فریبای لامپ‌های نئون در بلوارها و هر صبح صدای سرخوش مجری رادیو، هر پسین لذت خرید و هر نیم‌روز حظ مصرف. دشمن شما، کسی است که شما را به ادامۀ لذت در شرایط فاجعه امیدوار می‌کند.

 

پلاسکو فرو نریخته است

از دو بلند‌مرتبه‌ای که القانیان در تهران ساخت، یکی را پلاسکو نام گذاشت که می‌گویند ریخته‌ است و آن دیگری نامش آلومینیوم است که می‌گویند به زودی می‌ریزد. پلاستیک و آلومینیوم را دو مادۀ مدرنیتۀ قرن ۲۰ دانسته‌اند (Sparke, 2013). حاج حبیب و سرنوشت سازه‌هایش، استعاره‌ای چشم‌گیر اما تلخ از واقعیت مدرنیتۀ زورچپان و مدرنیزاسیون فرمایشی در ایران است.

وقتی اعدامش می‌کردند، “استعمار ایران،” “از بین بردن منابع اقتصادی و نابود کردن جامعه،” و “سد راه خدا و سد راه تکامل ارزش‌های اسلامی و انسانی” از جمله جرایمش بود. پلاسکو اول معبدی برای مصرف به سبک آمریکا بود و بعد که محل استثمار «مستضعفان» شد، همزمان به نمایشگاهی برای کار به سبک آمریکا تبدیل شد (Hapke, 2004). یکی نماد جهان اول بود، دیگری نمون جهان سوم. انگار ایران دو پلاسکو شد: گروهی به آن پلاسکو بالیدند، گروهی به این پلاسکو اسیر شدند.

روز پنج‌شنبه، ۲۹ دی ۱۳۹۵، پلاسکو برای من و شما یک بار فرو ریخت، اما تا پیش از آن، هر روز بر سر کارگرانش خراب می‌شد، و هنوز سرجایش سرپاست، و در نقطه نقطۀ این مرز پر گهر. پلاسکو فرو نریخته است.

 

پانویس‌ها

[۱] Shopping mall

[۲] Department Store

[۳] Emile Zola

[۴] Earl Silas Tupper

[۵] Rana Plaza

[۶] Benetton

[۷] Wal-Mart

[۸] Mango

[۹] Neoliberalism

[۱۰] Gentrification

[۱۱] Disney World

 

منابع

Clarke, A. J. (1999). Tupperware: The promise of plastic in 1950s america. Washington, D.C: Smithsonian Books.

Hapke, L. (2004). Sweatshop: The history of an American idea. New Brunswick, N.J: Rutgers University Press.

Iarocci, L. (2014). The urban department store in America, 1850-1930. Burlington, VT: Ashgate.

Lerner, P. (2015). The consuming temple: Jews, department stores, and the consumer revolution in Germany, 1880-1940. Ithaca, NY: Cornell University Press.

Muller, J. Z. (2010). Capitalism and the Jews. Princeton, N.J: Princeton University Press.

Sparke, P. (2013). An introduction to design and culture: 1900 to the present. London: Routledge.

Žižek, S. (1989). The sublime object of ideology. London: Verso.

Žižek, S. (2002). Welcome to the desert of the real!: Five essays on 11 September and related dates. London: Verso.

پاسخ دیدگاه

لطفا نظر خود را وارد کنید
نام خود را بنویسید